اسکار در دستان من است

من از کوچه های نمناک شهرستانی دور آمده ام

از ولایتی که تئاتر برایشان معنایی نداشت

از تئاتر های مدرسه آمدم جایی که خیلی جدی بود اما فقط برای من

من آمدم از زیر زمین نمور حوزه هنری

و از کاندیداتوری سیمرغ فجر برای بازی در تئاتری به کارگردانی بهرام بیضایی

من آمدم از پس بازی برای محسن مخملباف واز دیاری به نام ایران

چشم هایتان را باز کنید

که من آمدم و فعلا قصد رفتن ندارم ...

... ! ... ! ... ! ...

نمی دانم دقیقا اینها را می گویم یا نه

اما چیزی شبیه اینها می گویم

و آن وقت از دستان سوفیا لورن و

آنتونی کوئین در حالیکه آل پاچینو ایستاده مرا تشویق می کند و مل گیبسون مجری مراسم است

اسکار را در دست می گیرم و تقدیم می کنم به تئاتری هفده هجده ساله ی آماتور

مجسمه را می بویم و می بوسم

و به او خواهم گفت که آغداشلو آن را می خواست

که پرویز خان در آرزویش نشسته است و اطمینان بهش می دهم که اگر امکانات بود شاید مخملباف ، شاید کیا رستمی و بهمن قبادی آن را زودتر از این حرفها به خانه می بردند

و تندیس لبخندی می زند و می گوید چه رویای خوشی و من می خندم مثل انتظامی و نصیریان و وثوقی و کیانیان و خنده ام می خشکد در موج پرتوی خنده های شان کانری ...

اما چه غم که من اسکار را برده ام ...